صفحه محصول - پاورپوینت درس شانزدهم هدیه های آسمان پایه چهارم دبستان اسب طلایی

پاورپوینت درس شانزدهم هدیه های آسمان پایه چهارم دبستان اسب طلایی (pptx) 21 اسلاید


دسته بندی : پاورپوینت

نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد اسلاید: 21 اسلاید

قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :

درس شانزدهم هدیه های آسمان پایه چهارم دبستان اسب طلایی باز هم برنده شد! تک تک بچّه ها را پشت سر گذاشت و به خطّ پایان رسید. هیجان زده فریاد کشید: «هیچ کس نمی تواند از اسب طلایی من جلو بزند! » احسان مهارت خوبی در دوچرخه سواری دارد. دوچرخه اش هم خیلی خوب است؛ تند و تیز، سبک ، روان و بسیار زیبا، بدنه ی طلایی اش زیر نور می درخشد! نام قشنگی هم برایش گذاشته است: اسب طلایی! خیلی دوست دارم سوار دوچرخه اش بشوم. عصر چهارشنبه ... احسان با دوچرخه اش به درِ خانه ی ما آمد؛ لبخند زد. «سلام حمید. اسب من دو روز در خدمت شما! » هیجان زده شدم. «برای چی؟ » «دو روز به مسافرت م یرویم. گفتم شاید دوست داشته باشی اسبم در این مدّت پیش تو باشد. یال و بدنش را حسابی شسته ام. هر جا دوست داری با آن برو. » خداحافظی کرد و رفت. چند قدم که دور شد، سرش را برگرداند و لبخندزنان گفت: «به آب و علف نیاز ندارد! فقط مراقب باش زخمی نشود. عصر جمعه اسبم را بیاور. » با شور و شوق بسیار سوار شدم. عجب دوچرخه ای! چند بار تا ته کوچه رفتم و برگشتم. در همین موقع مادرم وارد کوچه شد. «سلام! احسان دوچرخه اش را دو روز به من داده است. » هیجان زده چرخ جلویش را بلند کردم و محکم به زمین کوبیدم. مادرم با ناراحتی گفت: «عزیزم! این امانت مردم است. باید از آن درست استفاده کنی. اگر دوچرخه اش را خراب کنی، خسارتش را باید بدهی . صبح پنجشنبه ... «جعفر! جعفر! زود بیا دم در! » جعفر به همراه برادرش رضا دم در آمد. تا نگاهش به دوچرخه افتاد، چشم هایش از خوشحالی برقی زد. «اسب طلایی احسان! زیر پای تو چه می کند؟ » «تا دو روز دست من است. بیا تو هم سوار شو چند دور بزن. » رضا پرسید: «از صاحب دوچرخه اجازه گرفته ای که آن را به دیگران هم بدهی؟ » با تعجّب گفتم: «اجازه برای چی؟ دو روز اختیار این اسب با من است! » رضا لبخندی زد. «شما که صاحبش نیستی. اگر احسان اجازه ندهد، نمی توانی آن را به شخص دیگری بدهی. » عصر جمعه ... سوار اسب طلایی شده بودم و دور حیاط می چرخیدم. مادرم پنجره را باز کرد: «حمید جان، زودتر دوچرخه ی احسان را برایش ببر . » «بعد از شام می برم! » مادرم با تعجّب نگاهم کرد. «مگر خودش نگفته بود عصر جمعه دوچرخه را بیاور. عصر جمعه الان است نه بعد از شام. از حرکت ایستادم. دوست داشتم تا شب با آن بازی کنم. با خودم فکر کردم.... حمید به چه چیزی فکر می کرد و چه تصمیمی گرفت؟ به این فکر می کرد که چون دوچرخه نزد او امانت است باید به موقع آن را به صاحبش برگرداند و تصمیم گرفت دوچرخه را تمیز کند و آن را به احسان برگرداند.

فایل های دیگر این دسته

مجوزها،گواهینامه ها و بانکهای همکار

نوین فایل دارای نماد اعتماد الکترونیک از وزارت صنعت و همچنین دارای قرارداد پرداختهای اینترنتی با شرکتهای بزرگ به پرداخت ملت و زرین پال و آقای پرداخت میباشد که در زیـر میـتوانید مجـوزها را مشاهده کنید